یك تركش هم به سرم خورده بود كه بعداً متوجه شدم. نماز مغرب و عشا را كه خواندم، یك مسكن زدند و خوابیدم. نصف
شب بود كه گفتند: بیدار شو!
ما را بردند توی اتوبوس. گیج بودم كه گفتند داریم به تهران میرویم. راننده میخواست در كرج برای نماز
نگه دارد، ولی نماز داشت قضا می شد. به خاطر همین كنار جاده نگه داشت تا نماز بخوانیم. همه خونین و
مالین بودند و آبی هم برای وضو نبود. بچهها پس از تیمم كردن، شروع كردند به نماز خواندن. چون مسكنهای
قوی به بچهها زده بودند، حال طبیعی نداشتند و هر كس به یك طرف نماز میخواند. صحنه بسیار جالبی شده
بود، با خودم گفتم: اگر یك دوربین بود و این صحنه را میگرفتم، همه از خنده رودهبر میشدند.